گر مدعي نه‌اي غم جانان به جان طلب

شاعر : خاقاني

جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلبگر مدعي نه‌اي غم جانان به جان طلب
برگ هوا بساز و نثار از روان طلبخون خرد بريز و ديت بر عدم نويس
دل و اشکاف و ياسح او در ميان طلبدي ياسجي ز ترکش جانانت گم شده است
از نيستي در آينه‌ي دل نشان طلبگر نيست گشتي از خود و با تو توئي نماند
بس کن حديث يافت طلب را به جان طلبتا از طلب به يافت رسي سالهاست راه
بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلبخاقانيا پياده شو از جان که دل توراست
ميدان اين براق برون از جهان طلباقطاع اين سوار وراي خرد شناس